عبید زاکانی
خوش وقت آن که عاشق صدیق اکبرست در راه دین موافق صدیق اکبرست
چون آفتاب روشن و چون صبح صادق است هر کو محب صادق صدیق اکبرست
در معرضی که دم ز صفا و وفا زنند آن کیست کو مطابق صدیق اکبرست
بگذار جمله در ره صدق و قبول دین بنما کسی که سابق صدیق اکبرست
انصاف آن که خاطر شوریده قاصر است از مدحتی که لایق صدیق اکبرست
آن کس که بود تقوی و تجرید کار او هم مونس پیمبر و هم یار غار او
|
|
|
|
|
|
|
زبان بر نیکویی بگشاده بودی |
|
|
|
که تا عمرش نگردد لحظهیی فوت |
|
|
|
|
|
شبی بودی که خود هیزم بچیدی |
|
|
|
چراغ خلد هیزم چین که دیدست |
|
چنین روشن چراغ دین که دیدست |
|
|
چو دین را مغز بودی در دماغش |
|
|
|
چو در دنیا نمیگنجید آن نور |
|
|
|
اگر در دل ز فاروقت غباریست |
|
ترا در راه دین آشفته کاریست |
|
|
|
که روشن زوست چون فردوس باغی |
|
|
|
بروابلیس را کن کورو تن زن |
|
|
چو زو ابلیس شد کور اوّل کار |
|
از آن در خصمی او با تو شد یار |
|
|
عجم بگشاد و این فتحی مدامست |
|
چو پیغمبر عرب را، وین تمامست |
|
|
عجم آنگه جهود و گبر بودند |
|
|
|
کسی اجدادش اسلام از عُمر یافت |
|
ز مهر او چرا امروز سر تافت |
|
|
کسی کو اعجمی افتاد در راه |
|
ز سعی او مسلمان گشت و آگاه |
|
|
چو از سعیش درون آمد باقرار |
|
|
|
گر او هرگز نکردی نشر ایمان |
|
که گشتی در عجم هرگز مسلمان |
|
|
کسی را زو بود ایمان برونق
چگونه گویدش کو بود ناحق |
نوشته شده توسط دوستداران عمر بن خطاب
کرد روزی عمر به رهگذری /سوی جوقی ز کودکان نظری
همه مشغول گشتند در بازی/ کرده هر یک همی سر افرازی
هر یکی از پی مصارعتی/ بنمودی ز خود مسارعتی
بر کشیده ورای خط ادب/ جامه از سر برون به رسم عرب
چون عمر سوی کودکان نگرید/ حشمتش پردهی طرب بدرید
کودکان زو گریختند به تفت/ جز که عبدالله زیبر نرفت
گفت عمّر زِ پیش من به چه فن/ تو بنگریختی؟ بگفتا من
چه گریزم ز پیشت ای مکرم/ نه تو بیدادگر نه من مجرم
نزد آن کس که دید جوهر خود / چه قبول و چه رد چه نیک و چه بد
(حدیقة الحقیقة، سنایی غزنوی)
تا عمر آمد ز قیصر یک رسول / در مدینه از بیابان نُغول(دور و دراز)
گفت کو قصر خلیفهای حَشَم / تا من اسب و رخت را آنجا کشم
قوم گفتندش که او را قصر نیست/ مر عمر را قصر، جان روشنیست
گر چه از میری ورا آوازهایست / همچو درویشان مر او را کازهایست(خانهی محقر)
چون رسول روم این الفاظ تر / در سماع آورد شد مشتاق تر
دیده را بر جُستن عمّر گماشت / رخت را و اسب را ضایع گذاشت
هر طرف اندر پیِ آن مردِ کار / میشدی پُرسانِ او دیوانه وار
کین چنین مردی بوَد اندر جهان / وز جهان مانند جان باشد، نهان
دید اعرابی زنی او را دخیل / گفت عمّر نک بزیر آن نخیل
زیر خرما بُن ز خلقان او جدا / زیر سایه خفته، خفته بین، سایهی خدا
آمد او آنجا و از دو ایستاد / مر عمر را دید و در لرز اوفتاد
هیبتی زان خفته آمد بر رسول / حالتی خوش کرد بر جانش نُزول
مهر و هیبت کرد ضدّ همدگر/ این دو ضدّ را دید جمع اندر جگر
گفت با خود من شهان را دیدهام / پیش سلطانان مِه و بگزیدهام
از شهانم هیبت و ترسی نبود / هیبت این مرد هوشم را ربود
بی سلاح، این مرد خفته بر زمین / من به هفت اندام لرزان، چیست این
هیبت حقّست این از خلق نیست / هیبت این مردِ صاحب دلق نیست
هر که ترسید از حق و تقوی گزید / ترسد از وی جنّ و انس و هر که دید
(مثنوی، دفتر اول)
گدایی شنیدم که در تنگ جای / نهادش عمر پای بر پشت پای
ندانست درویش بیچاره کاوست / که رنجیده، دشمن نداند ز دوست
بر آشفت بر وی که کوری مگر؟ / بدو گفت: سالار عادل عمر:
نه کورم ولیکن خطا رفت کار / ندانستم از من گنه درگذار
چه منصف بزرگان دین بودهاند / که با زیر دستان چنین بودهاند
(بوستان سعدی)